پرنیا پرنیا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره
روشناروشنا، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره
مریممریم، تا این لحظه: 40 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره
صادقصادق، تا این لحظه: 39 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره
پیوند عاشقانه ی ماپیوند عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 16 سال و 29 روز سن داره
لیانالیانا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

پرنیا، روشنا و لیانا عشق مامان و بابا

سه ماهگی

سه ماهگیت مبارک عزیزمممممممممم...     اوایل سه ماهگی بود که یک قهقه با صدای بلند واسه ی اولین بار وقتی با مامان جون (مامانی) بازی میکردی زدی که چقد خوشحال شدیم و کلی ذوق کردیم   من وبابایی رو کاملا" شناختی و حسابی بهمون وابسته شدی . ماشالله دیگه باهوش وکنجکاو شدی ووقتی بهت شیر میدم با کوچکترین صدا بر می گردی ودنبال صدا می گردی.  بخصوص گاهی اوقات خاله لی لی با سجاد (پسر خاله) که خیلی دوست دارن شیطونی می کنن ومنتظرن تا که می خوای شیر بخوری صدات می زنن وتو هم خیلی خوش خنده ایی و رو تو بر می گردونی ,خودت رو لوس می کنی ویه خنده شیرین تحویلشون میدی آیینه هم خیلی دوس داری ووقتی می بریمت جلوی آیینه خ...
30 آذر 1391

دوران بارداری

و اما دوران سخت بارداری شروع شد اوایل اشتهای خوبی داشتم و از  همه  غذاها لذت می بردم ولی فقط واسه یک هفته بود تا اینکه ویار بد حاملگی اومد سراغم طوری که کلافم کرده بود . همه چیز دلم می خواست ولی جرٱت خوردنشون رو نداشتم. از خونمون حالم بد میشد و فقط به اجبار حاضر بودم توی یک اتاق باشم شیفتایه بیمارستان واسم خیلی سخت بود چرا که از محیط کار حالم بد میشه تا اینکه هفته 8 بارداریم بود یه روز که از سرکار اومدم خونه یه کوچولو نهار خوردم و ساعتی نگذشت اینقدر خون بالا آوردم که بابایی طفلیت خیلی ترسیده بود و در حالیکه من ناله می کردم سریع لباسامو تنم کرد که ببردم دکتر ,  به هر سختی که بود منو به مطب دکتر رسوند....
30 آذر 1391

روزها میگذرند...

روزهای با تو بودن چه در درونم که باشی حس عجیبی رو بهم داده ; و چه زیباست,  حس مادر بودن  با تمام سختی های این دوران وقتی وجودت رو در دنیای درونم حس میکنم مرهمی میشه واسه تموم دردام.فقط دل نگرونم که خدایی نکرده اتفاقی واسه جگر گوشم نیفته , نکنه یه وقت به خاطر ویار بدم رشد خوبی نداشته باشه و یا بخاطر سختی کارم زودتر از اونی که فکرش رو بکنم پا به این دنیا بذاره.  آخه توی شهر غریب باشی و هیچ کسی رو هم نداشته باشی فکرشم حتی آدم رو نگرونم میکنه ولی همیشه توکلم به خداست , میدونم خدا جون وقتی  یه چیزی رو قسمت انسان میکنه اونم مادر شدن رو هیچ وقت ازش نمیگیره مگه چی که حکمتی  باشه. خلاصه این روزا ب...
30 آذر 1391

چهار ماهگی

نازنینم تولد چهار ماهگیت مبارکککککککککک...... چهار ماه از تولدت می گذره و روز به روز جیگر ترو خوردنی تر میشی جدیدا" خودت رو واسه مامان لوس می کنی  و وقتی می خوای پیشت باشم به حالت اعتراض صدام می زنی « اووووم اووووم مام   مام » یعنی بیا منو بغل کن .آآآخ قربونت بشم  من وقتی بغلت می کنم سرت رو میزاری رو شونه ام وآروم میشی, بعضی وقتا هم که دلت شیر می خواد و لالا داری اگه یه ذره دیرتر به دادت برسم وقتی بغلت می کنم وشیر می خوری ما بین گریه هات غرغر می کنی انگاری باهام دعوا می کنی. با آدمای جدید یه کوچولو غریبگی  می کنی وبغض می کنی  .وتا من یا بابایی رو که می بینی یه خنده شیرین تحویلمون مید...
30 آذر 1391

ماه رمضون همراه با پرنیا

ماه رمضون امسال با پرنیا جون حال و هوای دیگه ای داره ... لحظه  افطار که میشه ، یاد پارسال میوفتم،  یکی از حاجت هام این بود که خداوند یک فرزند سالم و صالح بهمون بده و حالا از اینکه انقده زود خواسته بنده هاشو اجابت میکنه , هیچ حرفی نمیمونه واسه گفتن جز اینکه بگم ؛خدایا خیلی خوشحالم وممنونم از این همه لطف و کرمت و شکر گزار توام تا همیشه...... و چه لحظه ی شیرینی ست ،   دیدن دخترم در سلامتی کامل .                                  &...
27 آذر 1391

اواسط دو ماهگی

این روزها تمام وقتم واسه ی تو ,سعی می کنم تا می تونم کنارت باشم و از پیشت بودن لذت ببرم و فکر اینکه یه روزی مرخصیم تمام بشه چه جوری دوری تو تحمل کنم نگرونم می کنه ,هر روزی که می گذره عشقم نسببت بهت بیشتر میشه. صبحا که از خواب بیدار میشی خوش اخلاقی و واسه ی خودت شروع می کنی به حرف زدن و صداهای تازه یی در آوردن وتا که من وبابایی بهت صبح بخیر میگیم  وباهات حرف می زنیم سریع لبخند می زنی وخودت رو واسمون لوس می کنی وصداهای ناز در میاری.وای نمیدونی چقد خوردنی میشی, این لحظه من که میمیرم واست...                        یه شکار لح...
27 آذر 1391

دو ماهگی

تفلد دووووووو ماهگیت مبارک عزیزم  ...................    چتد صباحی ست کلبه ما رنگ وبوی دیگه ایی داره و تو آمدی وشدی همه چیز من....به راستی که چه زود می گذره...و این جاست که درک می کنم گذر زمان در کنار تو اصلا" احساس  نمیشه. این روزا شیطون بلا شدی،فقط دوس داری کنارت باشیم و باهات حرف بزنیم.آخه بابایی همیشه تو رو ،  رو پاهاش میزاره و واست شعر می خونه وتو هم با سکوت تمام،همچین بهش زول میزنی و دریغ از اینکه حتی یه پلک بزنی ،به شعراش گوش میدی و لذت می بری . الهی من قربونت برم عاشق تلوزیون ،موبایل و لپ تاپ هستی واگه یه کوچولو حواسمون پرت بشه   همچین خوشکل واسه ی خودت&...
27 آذر 1391

اولىن مٍسافرت پرنیا جون

مدت ها بود دلم میخواست که به پابوس امام رضا(ع) برم. آخرین باری که رفتم دقیقا یک سال قبل بود و چون تو دوران بارداری مسافرت واسم سخت بود واسه همین منتظر بودم کوچولوی مامان به دنیا بیاد و کمی که بزرگتر شد و تا وقتی که مرخصی هستم به زیارت برم. تا اینکه اواسط ٢ ماهگیت که بود به اتفاق بابایی , مامان جون و خاله لی لی (زینب) به مشهد رفتیم. سفر خیلی خوبی بود و خیلی خوش گذشت و شما هم اصلا بابایی و مامانی رو اذیت نکردی. تازشم خیلی چیزا یاد گرفتی که همگیمون حیرت زده شدیم ؛ روزایه اولی که رسیدیم بابایی یه نقشه از شهر مشهد دستش بود , با همدیگه داشتیم نگاه میکردیم که شما هم  با هیجان شروع کردی به خوندن.میگفتی : هوم هوم هوم .... ام ام ام...
27 آذر 1391

چی شد چی شد پس اسمش چی شد؟؟؟؟؟

چهار روز از تولد دختر نازم میگذره , من و بابایی  هنوز  واسه ی گذاشتن اسمت  به نتیجه ای نرسیده بودیم.   خیلی جالب بود از وقتی که جنسیتت مشخص شده بود , تموم سایت ها رو سرچ کرده بودیم. امااااااااااااااا هنوز تصمیم قطعی مون رو نمیتونستیم بگیریم. ی چند صباحی بهار , هستی , آسمین , مهرآفرین مهمونت بود ,  ولی هیچ کدوم انتخاب نشد. تا اینکه آخرین لحظه بین دو اسم بهار و پرنیا مونده بودیم که کدوم یکی رو انتخاب کنیم, دل رو به دریا زدیم و اسمت رو پرنیا گذاشتیم.امیدوارم از  اسمت خوشت بیاد دخمل نازم و خوش نام باشی.     (البته ناگفته نمونه  از وقتی که...
5 آذر 1391

آزمایش تیروئید

روز سوم  بعد تولد بود که با مامان جون وبابایی رفتی واسه ی آزمایش تیروئید.... بمیرم واست خیلی اذیت شده بودی از شدت درد تموم بدنت سیانوزه شده بود وقتی خونه رسیده بودی  هنوز کف دستات کبود بود.خیلی ترسیده بودم که چرا اینجوری شدی تا اینکه بابایی گفت؛هر چقد سعی می کردن از کف پات خون بگیرن نمیشد وتو هم انقد گریه کرده بودی که غش رفته بودی. خیلی غصه خوردم که کاش خودم باهات میومدم،هر چند اگه اون صحنه رو میدیدم طاقت دیدنش رو نداشتم وپس میوفتادم.                   ...
3 آذر 1391